باران گل
دخترکی بیش نبود گمان میکنم تابستانی بود که مهرماهش میبایست سوم ابتدایی را آغاز کند.جمعهای گرم به همراه بابا برای نماز جمعه به دانشگاه تهران رفت.از فردای آن روز حال دخترک دگرگون شد.معدهاش هیچ غذایی را قبول نمیکرد و سر دردهای شدید که امان از او بریده بود.در عرض 1 هفته چنان در بستر بیماری افتاد که گویی ماههاست با دردی بیعلاج دست و پنجه نرم میکند.کاهش ده کیلویی وزن بدنش بیش از همه مادر را نگران کرده بود......
هر روز یک دکتر یا متخصص جدید،چندین بار آزمایشهای مختلف،احتمال وجود تومور مغزی و هزار احتمال دیگر که آزمایشها هیچ کدام را تایید نکرد.بعد از چند هفته نیمه شبی مادر از سر بیپناهی و درماندگی رو به قبله الهی کرد اشکهایش چون باران جاری بود چنان ضجه میزد که گویی دخترکش را از دست رفته میبیند.دخترک بیدار بود ، سردرد شدیدی داشت و آرام اشک میریخت بیش از خود دلش برای مادر میسوخت.از اتاقی که مادر آنجا مشغول دعا بود میشنید که آقا را میخواند یا امام رضا داغ یک فرزندم را دیدهام نگذار بار دیگر اینگونه امتحان شوم دیگر طاقتی در من نیست مگر ضامن آهو نیستی؟ سلامتی دخترم را ضمانت کن گوشوارههایم را نذر سلامتیش خواهم کرد.... یا امام غریب .... و دیگر فقط صدای گریه و ناله ...خواب چشمهای دخترک را ربود.
صبح فردا گویی آبی بر آتش بیماری ریخته بودند. سرحال از خواب برخاست،صبحانهاش را کامل خورد در حالی که معدهاش هیچ واکنشی نشان نمیداد تبش قطع شد و دیگر از سردرد خبری نبود. عصر آن روز که دکتر برای ویزیت به خانه آنها رفت گفت خوب خوب است. هرچند ما متوجه بیماریش نشدیم اما شاید یک گرمازدگی بوده!!!!
و دکتر هیچگاه ندانست شب قبل چه اتفاقی افتاد
یک ماه بعد برای ادای نذر همگی به پابوس آقا علیبن موسیالرضا رفتند
میلاد امام مهربانیها، امام رئوف و امامی که نفسهایم به دم مسیحاییش مدیون است بر همه دوستداران آن حضرت مبارک
Design By : Pichak |